زندگینامه شهید منوچهر مدق
 
درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 247
بازدید کل : 82996
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد :

 

« نردبان این جهان ما و منی ست                                         عاقبت این نردبان بشکستنی ست

 

لیک آن کس که بالا تر نشست                                          استخوانش سخت تر خواهد شکست »

***


 

 

حديث دشت عشق

 

 

 
همسر شهيد سيد منوچهر مدق:

 

 
اوعاشقانه به سوي معبود پروازكرد 

 

 

 

شهيد مدق عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: "آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

فرشته ملکی متولد سوم فروردین ماه سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهید مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.
ثمره این زندگی مشترک خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهای "علی" و "هدی" ست.

آشنايي با منوچهر:

اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان یک لحظه دیدم یک نفر دست مرا گرفت و كشید و با صدای بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهمیدم او پسر همسایه ماست. تا آن روز ندیده بودمش. بعد از آن چندین بار دیگر هم منوچهر را در تظاهرات ها دیدم.

بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:
او گفت كه؛‌
اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي‌روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».

بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده‌ي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي‌قرار كه مي‌شد، من هم بي‌طاقت مي‌شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه‌ شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.


فرشته ملکی فصل جديد از زندگي خود را با شهيد مدق آغاز كرد.
مي گويد: يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذردانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد.
شش ماه رفت و خبری از آمدنش نشد. دوری از منوچهر برایم سخت بود. به همراه او به جنوب کشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا ماندیم.
در جنوب ما در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. منوچهر چند ماه یکبار می آمد و سری به من می زد و دوباره می رفت.
شايد شش ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحت‌تر گذشت. ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي‌گذشت به همسرم وابسته‌تر مي‌شدم. دلم مي‌خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان.
سال 60 علی به دنیا آمد. خیلی خوشحال بود.هدی هم سال 65 به دنیا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود.

منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي‌زد و از چشم‌هاش آب مي‌آمد.


بعد از جنگ


منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي‌رفت منطقه. هر بار كه مي‌آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نمي‌توانست غذا بخورد. مي‌گفت «دل و روده‌م را مي‌سوزاند. همه‌ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي‌دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي‌دادند. هر دفعه مي‌برديمش بيمارستان، يك سرم مي‌زدند، دو روز استراحت مي‌داند و مي‌آمديم خانه.

سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بیناییش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي‌شد و از گوشش خون مي‌زد.
منوچهر كار خودش را مي‌كرد. اما گاهي كاسه‌ صبرش لب ريز مي‌شد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي‌كشيد، مي‌گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي‌كنم».


منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد

منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره یاسین" و "الرحمن" و "زیارت عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم"

سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: "خون شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع کرد به نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست.


او در آغوش من و پسرم شهید شد.


و خدا صدای منوچهر را شنید و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت.
منوچهر از جانش برای من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند.
علی همیشه می گفت: اگر ما در این دنیا خطا زیاد داشته باشیم حداقل از این بابت خیالمان راحت است که شرمنده پدر نبودیم.
همه ما این زندگی را مدیون افرادی همچون شهيد منوچهر هستیم.
هنوز هم ما احساس می کنیم منوچهر در کنار ماست و ما را می بیند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس می کنیم
.

 



نظرات شما عزیزان:

نگار
ساعت2:35---17 اسفند 1394
من به عنوان يك ايراني تا ابد خودم رو مديون شهدا و جانبازان با غيرت ميدونم.

ملیکا
ساعت11:56---10 مرداد 1394
سلام خیلی عالی بود من یک بار خود کتاب زندگی نامه شما دو را خواندم انقدر گریه کردم تا صورتم را رو ب اسمان کردم بلند فریاد زدمخیلی ممنو ن باتشکر از خانم فرشته ملکی

ملیکا
ساعت11:54---10 مرداد 1394
سلام خیلی عالی بود من یک بار خود کتاب زندگی نامه شما دو را خواندم انقدر گریه کردم تا صورتم را رو ب اسمان کردم بلند فریاد زدم

النا
ساعت13:52---28 ارديبهشت 1394
سلام خانم ملکی ....
عااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا ااااااالی بود واقعا سر گذشت سختی داشتین ولی خیلی برام جالب بود...
من هم سال 79 به دنیا اومدم .....امید وارم خدا رحمتشون کنه و همچنین ما به عنوان کسی که جونشون رو برای حفاظت از ناموسشون گذاشتن شرمندشون نباشیم....امید وارم دست ما رو هم بگیرند .....
خدا قوت....


الزهرا
ساعت22:03---9 مرداد 1391
سلام
ضمن تشکر از این وب پر محتوا و مذهبی شما من تمایل دارم ک با وب شما تبادل لینک کنم لطفا اگه موافقد وبلاگ من رو با اسم شجره ی طیبه ی صالحین الزهرا کرمانشاه لینک کنید بعدش خبرم کنید تا با چه اسمی لینکتون کنم .


سید مهدی رضوی
ساعت17:42---8 مرداد 1391
سلام همسنگر خدا قوت

تا پرواز
ساعت12:07---23 تير 1391
با سلام
وبلاگ بسيار خوبي داريد
از وبلاگ ما هم ديد كنيد و لطفا نظرتون رو بذاريد... taparvaz.blogfa.com
با تشكر . بچه هاي تا پرواز


reyhoon
ساعت18:31---17 تير 1391
سلام دوست عزیز زیبا بود

خوشحال می شم به منم سر بزنید.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 10:47 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا